مامان میگه "لااقل بگو از چی دلخوری؟"
نگفتم انقدر حساس و گه شدم که همین که دراز کشیده و حالم رو میپرسه لجم رو درمیاره. بلند شو. بشین. بپرس. بغلم کن. نه اینکه از مبل بیام پایین، کنار بازوت یه جایی برام سرم پیدا کنم و بازم حرفم نیاد.
نگفتم انقدر عصبانی و دلخور و ناامیدم و بی حسم که حتی دلم نمیخواد حرف بزنم راجع بهش.
به جاش گفتم چایی میذاشتی خب. بعد که رفت و چایی گذاشت. دلخور شدم. بلند شدم. خاموشش کردم. خوابیدم. پتو رو بغل کردم و به روی خودم نیاوردم که مامان میگه "تو که ناهار هم نخورده بودی."
مامان نمیدونه. تو هم بهش نگو. خیلی وقته اینجوریه داستان.

در بابِ همون داستان همیشگی.

چرا هر چی من دوست دارم هی ازم دور میشه؟

نامبرده از دست خودش سیر شده. هِی چیپس تعارف نکنید.

مامان ,شدم ,رو ,بهش ,هم ,چایی ,نگفتم انقدر ,مامان میگه ,پتو رو ,رو بغل ,خوابیدم پتو

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

لوگو کمال پادگان 02 پرندک داخل پرانتز همون 02 شهید انشایی وبلاگ ارکیو در من نهفته گویا، یک دایناسورِ خوب! سلامتی و سرگرمی گالی پوش رستگار . . . The War Inside ] فیلم بین طراحی سایت در اصفهان مــلتـفــت نــیـوز